Saturday, August 31, 2013

و ما هم زاییده شدیم

 ساعت یک صبح اولین روز 29 سالگی بنده است و اون دکلمه ی خسرو شکیبایی که نگار هزار هزار بار گوش میدادش وصف حال الان منه. درست عین اون کتابی که ملکیادس کولی قبل مردنش توی صد سال تنهایی نوشت
سلام
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به ان شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای اهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
می دانم همیشه حیاط انجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لا اقل حتی هر وهله گاهی هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده...بی پنجره...بی در...بی دیوار....هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است..من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می ایدرفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟!
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده یاشد
بی حرف از ابهام و اینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور مکن



در ضمن خانه را نخریدم از یک زوج خوشبخت اتاقی اجاره کرده ام