Saturday, February 13, 2016

Bouncin back


Wow! And then I bounced back to Blogger after mm.. 3 years? 4 years? I have to admit after all this time, I find the name rather cheesy. Or perhaps a desperate effort to sound sophisticated!
I guess I've passed that now.

So what's changed since then? I've grown up. Things don't excite me as much anymore. I look at people through the glass of experience. I don't despise, I don't avoid. I welcome.

While writing this, I remember a summer, on a ride to Kingston when I said, "I think life is more like surfing and I like to improvise".

I think that's what I'm doing now and although it gets hectic from time to time, I feel peaceful.

--------------
Logging out

Sina K. Maram

Tuesday, October 8, 2013

همه چی آرومه


کلا" توی این وانفسای بیکاری و دربدری نمیدونم چه کرمیه میفته به جونم که ته مغزمو میجوره تا چیزی برای نوشتن پیدا کنه. فردا دقیقا" دو ماه میشه که اومدم توی سرزمین رزهای وحشی. کلا" این استان همه چیزش دم از زمختی میزنه ، درست مثل رزهای وحشی ! از آب و هوای تخمیش بگیر تا آدمهای نتراشیده و نخراشیده اش و وانت های پیک آپ و کله خر هایی که سوارشون میشن و الی آخر ...
ولی با همه ی زمختیش چیزی داره که دوستش دارم. اینکه توش هیچ وقت راحت نیستی ! برای همین خودتو قانع نمیکنی که تا بوق سگ بخوابی. راستی صحبت از سگ شد ، اینجا راست گفتن که وسط هفته اگه هوا تاریک بشه تو سر سگ هم بزنی از لونه اش در نمیاد !
راستی امروز یه صحنه ی مریض هم دیدم. زن و شوهری که باهاشون زندگی میکنم، سر یه موضوع مسخره بچه ی 3 سالشون رو دعوا کردن و بعد از تعدادی تنبیه فیزیکی ملایم که البته ضجه ی بچه رو هم در آورد با گفتن یه I love you ساده همه چیز رو خیلی ساده رفع و رجوع کردن. بچه ی بدبخت هم عین سگ شرطی شده اینو که شنید گل از گلش شکفت و یه I love you too از سر سادگی و حماقت تحویل پدر مادر داد و جا به جا خوابید. خلاصه که این ذات بشره ظاهرا" و brain fuck کردن مغز توله هاشو از همون عنفوان جوانیش توش نهادینه میکنه و تمام ضجه های این بچه ی بدبخت شاید پاسخ ناخوداگاهیه به rewire شدن سلولهای عصبی توی مغزش برای تطبیق خودش با چنین دنیایی که داره توش زندگی میکنه. هرچند مطمئن نیستم این بیشتر قراره توی مغزش تاثیر بذاره یا صدای آه و اوه آدمای غریبه که بخاطر روشنفکری بیش از حد پدر مادر گرامی هر شب شاهدش هستیم.

بعله خلاصه این جایی هستش که ما توش زندگی میکنیم و به قول شاعر معروف ، همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم !

Saturday, August 31, 2013

و ما هم زاییده شدیم

 ساعت یک صبح اولین روز 29 سالگی بنده است و اون دکلمه ی خسرو شکیبایی که نگار هزار هزار بار گوش میدادش وصف حال الان منه. درست عین اون کتابی که ملکیادس کولی قبل مردنش توی صد سال تنهایی نوشت
سلام
حال همه ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به ان شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه پای اهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بی درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
می دانم همیشه حیاط انجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لا اقل حتی هر وهله گاهی هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده...بی پنجره...بی در...بی دیوار....هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است..من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامهای کسان من می دهد
یادت می ایدرفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟!
نه ری را جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده یاشد
بی حرف از ابهام و اینه
از نو برایت می نویسم
حال همه ی ما خوب است
اما تو باور مکن



در ضمن خانه را نخریدم از یک زوج خوشبخت اتاقی اجاره کرده ام

Monday, June 24, 2013

Nostalgia


I wrote this post two years ago the night before Iranian new year when my grandma was going through hard times with a surgery that gladly turned out to be OK. I didn't publish it back then cuz I thought there is more I can do than just documenting my memories. But now that it is all passed, I guess the post is not classified anymore and for the first time it's in Farsi:

اغراق نمیکنم اگه بگم هیچ وقتی اندازه ی دیشب دلم برای ایران تنگ نشد، برای شما دو تا عزیزی که بعد عمری تک و تنها یه گوشه ای توی اون تهران کوفتی پر از دود نشستید و چشمتونم به دره که شاید یکی از خاطرات قدیمتون در بزنه و بیاد تو.
یاد بچگیهامون میفتم ، یاد شلنگ تخته انداختنهامون ، اون وقتهایی که هنوز اونقدر بچه بودیم که آلمان رفتن رو به زنجان رفتن ترجیح نمیدادیم ! اون وقتهایی که یه خونه ی با در رنگ و رو رفته ی آبی که بعدا" رنگش کردن توی کوچه ی مشکی سعدی شمالی ، دری بود که وقتی بازش میکردی همه چی کارتونی میشد. خونه ای که توی خیال یه بچه ی 6-7 ساله یه قصر بود که در هر اتاقش باز میشد به یه سرزمین اسرار آمیز ! یه درش باز میشد به صندوق خونه ی همیشه تاریک با یه صندوق قدیمی سبزیا سیاه بزرگ که همیشه فکر میکردم بالاخره یه روز یه چیزی توش پیدا میکنم ! یا اون اتاقی که توش یه تخت بود که همه ی تشک ها و پتو ها و بالش های خونه روش تلمبار شده بود و خیال پردازی بچه گونه ی من که گلشید و میلاد رو قاتع کرده بودم که "اگه از اون بالا بپریم پایین و بال بزنیم ، بالاخره میتونیم پرواز کنیم" و هر دفعه هم قسم میخوردیم که "به جون خودم یه ذره پرواز کردم !!!!"
اتاقی که هر دفعه تو میرفتی توش ، صدای ناله و نفرینت بلند میشد که " کی باز همه ی این نخ های منو اینور و اونور گره زد" و خنده ی زیر زیرکی ما که به خیال خودمون همه ی اتاق رو تار عنکبوت بستیم.
یا اتاق تو که از قدیما به ما گفته بودن یه انبار شکلات و آدامس توش قایم کردی ولی انقدر بد اخلاق بودی که جرات نمیکردیم بهش نزدیک بشیم تا اینکه از یه روزی به بعد دیگه بد اخلاق نبودی. در انبارتم باز کردی و هر چی توش بود بینمون تقسیم کردیم. اعتراف میکنم عین 4 ساعت مسیر برگشت به تهران دخل همه اش رو در آوردیم.
یا اتاق تو که هیچ وقت اجازه نداشتیم بریم توش. اتاقی که همیشه سرد بود و غریبه ! پر از کاغذهای جورواجور با ادبیات عجیب قضایی که یه کلمه اش رو هم نمیفهمیدیم و همیشه سخت بود قبول کرد که این اتاق سرد برای پدر بزرگیست با گرمترین و آبی ترین چشمهای دنیا !
یا اون هال وسط خونه که هر وقت نوه ها میرسیدن ، همیشه ی خدا مثل بازار مکاره بود و چه ذوقی که تو میکردی وقتی یه سفره ی بزرگ پهن میکردیم موقع شام و تو بلند میگقتی " خدایا شکرت که همه مون دور هم جمعیم" و حس تلخی که از کودکی به من میگفت که از روزی میترسی که این سفره باشه و کسی پاش ننشینه.
خر بودیم آقا ! چه میفهمیدیم زلزله چیه ؟ عشقمون این بود که بعدش تشکها رو توی حیاط پهن کنیم و توی خنکای شبهای بهار پتو رو بکشیم رو سرمون و کز کرده بخوابیم !
حیاطی که به تعداد خارهای گلهای سرخش پوستمون زخم و زیلی شده بود تا شاید ما دوچرخه سواری یاد بگیریم. حیاطی که گوشه اش ما بچه ها به گوسفند بخت برگشته ای برگ مو میدادیم و چه میفهمیدیم کله پاچه ی فردا از کجا می آید ؟
راستی مغازه ی خلیل یادت هست ؟ خدا بیامرزدش ! مشتری بهتر از ما برای تیله ها و توپ های پلاستیکی و ساعت های پلاستیکی اش پیدا نمیکرد !
امشب شب عجیبیست ! من سینا هستم ! پسر فریبا و بیژن ! فریبا پسر ضیا و هایده ، بیژن پسر درویش و فاطمه ! من سینا هستم ! نوه ی ضیا و هایده ، نوه ی درویش و فاطمه ! درویش من را نمیشناسد ! خدابیامرز پسرش را هم نشناخت و رفت ، فاطمه هم مرا چندان نشناخت ! اما ضیا و هایده من را میشناسند! اگر این نامه را شب عید میخوانید ، معنی اش این است که من آنجا نیستم. چون اگر بودم نیازی به این همه اراجیف نبود ، در آغوش میگرفتمتان و برای کودکی ام ، نوجوانی ام و جوانی ام میبوسیدمتان ! عیدی هایتان را نذر سلامتی تان میکردم و آنقدر نگاهتان میکردم به جبران این 5 سال دوری !!!