کلا" توی این وانفسای بیکاری و دربدری
نمیدونم چه کرمیه میفته به جونم که ته مغزمو میجوره تا چیزی برای نوشتن پیدا کنه.
فردا دقیقا" دو ماه میشه که اومدم توی سرزمین رزهای وحشی. کلا" این
استان همه چیزش دم از زمختی میزنه ، درست مثل رزهای وحشی ! از آب و هوای تخمیش
بگیر تا آدمهای نتراشیده و نخراشیده اش و وانت های پیک آپ و کله خر هایی که سوارشون
میشن و الی آخر ...
ولی با همه ی زمختیش چیزی داره که دوستش دارم.
اینکه توش هیچ وقت راحت نیستی ! برای همین خودتو قانع نمیکنی که تا بوق سگ بخوابی.
راستی صحبت از سگ شد ، اینجا راست گفتن که وسط هفته اگه هوا تاریک بشه تو سر سگ هم
بزنی از لونه اش در نمیاد !
راستی امروز یه صحنه ی مریض هم دیدم. زن و شوهری
که باهاشون زندگی میکنم، سر یه موضوع مسخره بچه ی 3 سالشون رو دعوا کردن و بعد از
تعدادی تنبیه فیزیکی ملایم که البته ضجه ی بچه رو هم در آورد با گفتن یه I love you ساده همه چیز رو خیلی ساده رفع و
رجوع کردن. بچه ی بدبخت هم عین سگ شرطی شده اینو که شنید گل از گلش شکفت و یه I love you too از سر سادگی و حماقت تحویل پدر مادر
داد و جا به جا خوابید. خلاصه که این ذات بشره ظاهرا" و brain fuck کردن مغز توله هاشو از همون عنفوان
جوانیش توش نهادینه میکنه و تمام ضجه های این بچه ی بدبخت شاید پاسخ ناخوداگاهیه
به rewire شدن سلولهای عصبی توی
مغزش برای تطبیق خودش با چنین دنیایی که داره توش زندگی میکنه. هرچند مطمئن نیستم
این بیشتر قراره توی مغزش تاثیر بذاره یا صدای آه و اوه آدمای غریبه که بخاطر
روشنفکری بیش از حد پدر مادر گرامی هر شب شاهدش هستیم.
بعله خلاصه این جایی هستش که ما توش زندگی
میکنیم و به قول شاعر معروف ، همه چی آرومه و من چقدر خوشحالم !
No comments:
Post a Comment