I wrote this post two years ago the night before Iranian new year when my grandma was going through hard times with a surgery that gladly turned out to be OK. I didn't publish it back then cuz I thought there is more I can do than just documenting my memories. But now that it is all passed, I guess the post is not classified anymore and for the first time it's in Farsi:
اغراق نمیکنم اگه بگم هیچ وقتی اندازه ی دیشب
دلم برای ایران تنگ نشد، برای شما دو تا عزیزی که بعد عمری تک و تنها یه گوشه ای
توی اون تهران کوفتی پر از دود نشستید و چشمتونم به دره که شاید یکی از خاطرات
قدیمتون در بزنه و بیاد تو.
یاد بچگیهامون میفتم ، یاد شلنگ تخته انداختنهامون
، اون وقتهایی که هنوز اونقدر بچه بودیم که آلمان رفتن رو به زنجان رفتن ترجیح نمیدادیم
! اون وقتهایی که یه خونه ی با در رنگ و رو رفته ی آبی که بعدا" رنگش کردن
توی کوچه ی مشکی سعدی شمالی ، دری بود که وقتی بازش میکردی همه چی کارتونی میشد.
خونه ای که توی خیال یه بچه ی 6-7 ساله یه قصر بود که در هر اتاقش باز میشد به یه
سرزمین اسرار آمیز ! یه درش باز میشد به صندوق خونه ی همیشه تاریک با یه صندوق
قدیمی سبزیا سیاه بزرگ که همیشه فکر میکردم بالاخره یه روز یه چیزی توش پیدا میکنم
! یا اون اتاقی که توش یه تخت بود که همه ی تشک ها و پتو ها و بالش های خونه روش
تلمبار شده بود و خیال پردازی بچه گونه ی من که گلشید و میلاد رو قاتع کرده بودم
که "اگه از اون بالا بپریم پایین و بال بزنیم ، بالاخره میتونیم پرواز کنیم"
و هر دفعه هم قسم میخوردیم که "به جون خودم یه ذره پرواز کردم !!!!"
اتاقی که هر دفعه تو میرفتی توش ، صدای ناله و
نفرینت بلند میشد که " کی باز همه ی این نخ های منو اینور و اونور گره
زد" و خنده ی زیر زیرکی ما که به خیال خودمون همه ی اتاق رو تار عنکبوت
بستیم.
یا اتاق تو که از قدیما به ما گفته بودن یه انبار
شکلات و آدامس توش قایم کردی ولی انقدر بد اخلاق بودی که جرات نمیکردیم بهش نزدیک
بشیم تا اینکه از یه روزی به بعد دیگه بد اخلاق نبودی. در انبارتم باز کردی و هر
چی توش بود بینمون تقسیم کردیم. اعتراف میکنم عین 4 ساعت مسیر برگشت به تهران دخل
همه اش رو در آوردیم.
یا اتاق تو که هیچ وقت اجازه نداشتیم بریم توش.
اتاقی که همیشه سرد بود و غریبه ! پر از کاغذهای جورواجور با ادبیات عجیب قضایی که
یه کلمه اش رو هم نمیفهمیدیم و همیشه سخت بود قبول کرد که این اتاق سرد برای پدر
بزرگیست با گرمترین و آبی ترین چشمهای دنیا !
یا اون هال وسط خونه که هر وقت نوه ها میرسیدن ،
همیشه ی خدا مثل بازار مکاره بود و چه ذوقی که تو میکردی وقتی یه سفره ی بزرگ پهن
میکردیم موقع شام و تو بلند میگقتی " خدایا شکرت که همه مون دور هم
جمعیم" و حس تلخی که از کودکی به من میگفت که از روزی میترسی که این سفره
باشه و کسی پاش ننشینه.
خر بودیم آقا ! چه میفهمیدیم زلزله چیه ؟ عشقمون
این بود که بعدش تشکها رو توی حیاط پهن کنیم و توی خنکای شبهای بهار پتو رو بکشیم
رو سرمون و کز کرده بخوابیم !
حیاطی که به تعداد خارهای گلهای سرخش پوستمون
زخم و زیلی شده بود تا شاید ما دوچرخه سواری یاد بگیریم. حیاطی که گوشه اش ما بچه
ها به گوسفند بخت برگشته ای برگ مو میدادیم و چه میفهمیدیم کله پاچه ی فردا از کجا
می آید ؟
راستی مغازه ی خلیل یادت هست ؟ خدا بیامرزدش !
مشتری بهتر از ما برای تیله ها و توپ های پلاستیکی و ساعت های پلاستیکی اش پیدا
نمیکرد !
امشب شب عجیبیست ! من سینا هستم ! پسر فریبا و
بیژن ! فریبا پسر ضیا و هایده ، بیژن پسر درویش و فاطمه ! من سینا هستم ! نوه ی
ضیا و هایده ، نوه ی درویش و فاطمه ! درویش من را نمیشناسد ! خدابیامرز پسرش را هم
نشناخت و رفت ، فاطمه هم مرا چندان نشناخت ! اما ضیا و هایده من را میشناسند! اگر
این نامه را شب عید میخوانید ، معنی اش این است که من آنجا نیستم. چون اگر بودم
نیازی به این همه اراجیف نبود ، در آغوش میگرفتمتان و برای کودکی ام ، نوجوانی ام
و جوانی ام میبوسیدمتان ! عیدی هایتان را نذر سلامتی تان میکردم و آنقدر نگاهتان
میکردم به جبران این 5 سال دوری !!!
No comments:
Post a Comment