سخت و غریبه ... اینکه هنوز بعد از سه ماه و ده روز ، هنوز باور نمیکنم رفتی.. صبح علی الطلوعی که مونیکا با صدای آروم ازم پرسید میخوام بخوابم یا بیدارم چون میخواست این خبر نحس رو بهم بده. توی اون لحظه خبر ساده بود. اینکه یه هواپیمای ایرانی به مقصد تورنتو سقوط کرده و تا موبایل رو چک کردم خبر اینکه تو توی هواپیما بودی رو کیوان بهم داد. چند روز فقط اشک میریختم. پیغامهات رو دونه دونه گوش میدادم و درد میکشیدم. شاید خودمو مقصر میدونستم که تو توی اون هواپیمایی. شاید سرنوشت بعد از اون نامه ای که بهم دادی جور دیگه رقم میخورد. نامه ای که بعد خوندنش با خودم فکر کردم چرا ما از اولش اینجوری نبودیم. اون نامه هیچوقت جوابی نداشت چون من بهت احتیاج داشتم. به پناه اوردن از تنهاییم بهت ، به بیخیالی طی کردنها باهات ، و نمیخواستم عوض بشه. کلمات نامه از جلوی چشمام رد میشه و روی یه قسمت گیر میکنه ... مگه چقدر قراره زندگی کنیم...
به خودم تصلی میدم که شاید اگه سرنوشت جور دیگه ای رقم میخورد منم با تو توی هواپیما بودم. ولی کیو گول میزنم؟ توی مراسمت همه اومده بودن. دوستای قدیمی ولی دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم یه گوشه بشینم و گریه کنم
دیروز مثل دیوونه ها وسایلم رو میگشتم که اون سی دی ای که توی ایران بهم دادیو پیدا کنم. نبود که نبود. انگار داشتم چنگ میزدم به ابر....
خوب بخوابی